نوشته های نامرئی
🍁
💠 عنوان داستان: نوشته های نامرئی
اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد.
داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
“راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!”
مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تاخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من باز هم صبوری به خرج میدادم؟
راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم؟!
اگر مردم نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟
نوشتههایی همچون:
- کارم را از دست دادهام
- درحال مبارزه با سرطان هستم
- در مراحل طلاق، گیر افتادهام
- عزیزی را از دست دادهام
- احساس بیارزشی و حقارت میکنم
- در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم
- بعداز سالها درس خواندن، هنوز بیکارم
- مریضی در خانه دارم
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها…
همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمیشود فریاد زد…
#تلنگر
گاهی نه آشنا درد را می فهمد..
نه حتی صمیمی ترین دوست..
گاهی باید تنهایی درد را فهمید..
تنهایی خلوت کرد..✨
تنهایی آرام شد..
و تنهایی خدا میداند چه میگذرد در دلت…🍀
۱۴۰۲/۱۱/۰۳
#زخم ها
داستانک..
کیفمو پرت میکنم یه وری و خودمو میندازم رو مبل.
چه روز بدی بود امروز!
اصلا فکرشم نمیکردم مبینا اینجوری جوابمو بده. یه کلمه گفتم: میشه باهم دوست باشیم؟ من خیلی ازت خوشم میاد.
همچین اخماش رفت تو هم و چش غره رفت که ترسیدم. چه حرفیم زد: من وقت ندارم. با امثال تو هم کاری ندارم.
هنوز عرق #سرد رو پیشونیم مونده. مثل #بستنی آب شده وا رفتم!
اگه فقط خودم و خودش بودیم شاید مهم نبود اما جلوی چشم بچه های مدرسه!
وای خدا! #سنگ رو یخ شدم! بچه ها جوری نگام کردن که انگار چیکار کرده بودم!
چقد #احمق بودم که همیشه دلم میخواس مثل اون باشم.
چرا فکر کردم بهتر از الهامه؟! الهام با همه #تیپ و #ظاهر نه چندان موجهش ولی لااقل #اخلاق داره! اصلا چرا همش دو به شک بودم که با کدومشون دوست شم.
درسته ظاهر و پوشش من مثل الهام نیست اما هیچ دوست ندارم یه تخسی باشم مثل مبینا!
صدای دینگ #موبایل یعنی یه پیامک. گوشیمو باز میکنم. چه حلال زاده هم هست.
الهامه: سلام عزیز دلم! برای عصر منتظرتم. یه مهمونی خیلی باحال داریم از دستش نده..
گوشی تو دستم مونده. نمیدونم چی بگم بهش! بار چندمه که دعوتم میکنه. اینبارم ردش کنم؟! اصلا چرا باید ردش کنم؟
درسته الهام دنبال پسراس و هر روزم با یکی میگرده ولی عوضش مهربونه.
یه بار تندی ازش ندیدم. تا کی میخوام تنها بمونم؟ صورت خندان الهام جلوی چشمم میاد. تایپ میکنم: عصر میام. و ارسال رو میزنم.
پ.ن: اگه جبهه #حق با خوشرویی جذب نکنه…جبهه #باطل با خوشرویی جذب میکنه
الحکمة ۵۰
قال عليه السلام : قُلُوبُ الرِّجَالِ وَحْشِيَّةٌ، فَمَنْ تَأَلَّفَهَا أَقْبَلَتْ عَلَيْهِ.
saying 50
Imam Ali ibn Abu Talib (PBUH) said the following: The #heart s of the #people are #like wild #beasts. If someone tries to #tame them they will #pounce back #upon him.