دلنوشت
10 شهریور 1402 توسط زهرا انصاری
تو میدانی دویدن یعنی چه؟
هی دویدن و هی نرسیدن و هی حسرت خوردن.
هی حساب کتاب روزها و سالها کنی و هی محاسباتت بهم بریزد.
من خوب میدانم!
حکایت دلتنگیست،
حکایت زور روزگار است که قلدرتر از این حرفهاست،
حکایت چشم و دل و دست من است که به قد جادهها، فاصلهها نمیرسد،
دعا کردم: “خدایا میشود مادرم را، پدرم را خیلی به من ببخشی؟”